سلامی غمگین
چقدر غمگین و دل تنگ آمدم این بار
بیش از هر بار غمگینم
انگار که دلگیرم بسیار
از همه ی آدم های این سرزمین
مهدی یاحق
بهشت من
می برندت به خواب، دیدن من تا ببینند پوز خندت را
سالها پیش نیز از خوابم برده بودند می برندت را
سر خرمن قرار من با تو خرِ من سر نداشت از آغاز
خر من بال داشت،پرمیزد افق نسبتا بلندت را
رخت از بندرخت می افتد میوه هم از درخت می افتد
بی جهت پرتقالهای سمج بی قرارند سینه بندت را
سربه زیر نیازمندیها! مثلا روزنامه می خواندی
خوانده بودندجمله ی کلمات آن دو چشم نیازمندت را
روز وشب در پی تو می گشتند همه سلولهای غمگینم
تا نشان از تو یافتم دیدم که عوض کرده اند بندت را
طعنه های تو زخم زالوها نیش زنبورهای کندوها
من بدبخت مثل هالوها نوش جان میکنم گزندت را
چه هوسها که می زند به سرت از دغل دوستان دور و برت
من به تلخی نگاه میکنم و مگسان می خورند قندت را
وبه تحقیق می توان فهمیدهیچکس جز تو دلپسندت نیست
از محالات ممکن است اینکه بپسندد کسی پسندت را
می برندم به خوابِ دیدن تو می برندم به خاک ریختنت
روی گوری که سرنوشت من است دوزخا!گور من بهشت من است