با نام خدا و سلام
تقريباً همه مطالبت را خواندم. احساسم اين است كه به خوبي بي وفائي و تنهايي را در اين دنيا احساس كردي. اين احساس خيلي خوبيه. جالب اين كه در يكي از شعرهايت گفتي: وقتي تو رفتي به اوج عاشقي رسيدم. بعضي ها مي گويند: عشق يعني نرسيدن. تعبير من اين است كه عشق يعني عاشق بي نهايت شدن. به نظر من اگر كسي عاشق چيزي از دنيا بشه، تا موقعي كه بهش نرسيده، عشقش فوران مي كند؛ اما وقتي بهش برسه، مي بينه كه سرابي بيش نبوده. اين اون چيزي نبوده كه مي خواسته. آدم وقتي چلوكباب نخورده، برايش له له مي زنه؛ اما وقتي خورد و چند بار تكرار شد، ديگه از آن زده مي شه. عشق به جنس مخالف هم همين طوره. تا ازدواج نكرده، خيلي عشقشه را داره؛ اما وقتي ازدواج بكنه و مدتي از آن بگذره، كار به جايي مي رسه كه از او سير مي شه و هوس كس ديگري را مي كنه. همش علتش اينه كه معشوقه هاي اين دينا محدودند و نياز آدمي را نمي توانند به طور كامل بر طرف كنند. ما بايد معشوقي پيدا كنيم كه بي نهايت باشه كه هرچه از او كام مي گيريم، تمامي نداشته باشه كه ما را سير و دلزده كنه.
نظر شما چيه؟